گر میوه ای از باغ زمان بگرفتم تا ظن نبری که رایگان بگرفتمیک عمر عزیز در ازایش دادم این دادم و آن جان جهان بگرفتم
آن جان جهان مرا قلم بود قلم وان روی نگاه گون وان زلف بخمدر صبح امید بخش و در شام دژم وین ها همه رفتند و عدم ماند عدم
آن جان جهان که میرود دست بدست جویند او را ولی ندانند چه هستسیمرغ وجود است و پیام آور هست بر کوه نشیند نه بر آبشخور پست
گر عشق برزلف زندگی آویزد زان است که مرگ از میان برخیزدمعشوق هزار ماجرا انگیزد تا جان جهان بپای عاشق ریزد