ناسودگی ار نبود آن می جستیم آن را که نداریم همان می جستیمبر انده ناخواسته دل می بستیم از شادی پیوسته امن می جستیم
ناآمده را ز آمدن نیست خبر از آمدگان پرس ، ملا چیست خبرگوید چو بغیر تشنه کامان کس نیست نه سرخ و سیه برنگ ، آبیست خبر
گر دخمه سهراب نه با آذین است از فر جوانیش گهر آگین استاو زنده به «یاد» است که خاکستر یاد بر باد نمی رود که هستی این است
زنجیر دو زلف گر درآید در دست با چنبر آن پای زمان باید بستتا در خم ناز دل نبندد بگسیل تا در شب تار ره نیاید به گسست
چون زلف به روی شانه افکنده شود کفر است و بنام دین پراکنده شودبس دست به سوی او شتابنده شود جوینده کفر بود و یابنده شود
اندشه نبود اگر گنه نیز نبود زین هر دو بود معرکه بود و نبودنابوده گنه نبود از علم خبر نه شوق برآمد و نه فرهنگ فزود
کیسوی امید تا سیاه است و دراز گه رو بنشیب دارد گه به فرازره می سپرد تا به سراپرده راز همسایه حسرت است و همخانه ی آز
بی نقد نیاز رهگشائی نبود به حاجت بندگان خدائی نبودگر خلق بهشت فارق آید «زنیاز» بیهوده تر از بهشت جائی نبود