هر چند که زندگی به گفتن گذرد آن حرف بزرگ در نهفتن گذردپوئیدنها با نارسیدن ماند بیداریها بسان خفتن گذرد
آبی است که تشنگی فرو ننشاند ابری است که باران سیه باراندسیلی است که ره به سوی ویرانه برد داننده نداند به چه نامش خواند
آن شام که آبستن بادیست کدام آن روز که مادر مراد است کدامآن ملک که شهر داد میگفتندش سرچشمه ی داد و یا فساد است کدام؟
پیشانی صبح را دگر پاکی نیست اندر نفس نسیم چالاکی نسیتبوئی اگر از خاک وزد خاکی نیست احساسی هست لیک ادراکی نیست
این کار به بیراه کشاند نه به راه وین روز به بیگاه رساند نه به گاهاین گام به چاه راه دارد نه پناه پس جمله سفیدها سیاه است سیاه
افسوس که از سوختگی خام شدیم اندر طمع شکار در دام شدیمچون کودک گول بر لب بام شدیم تا افتادیم و بی سر انجام شدیم
گر حکم طبیعت است وگر حکم خدای نامرد به جای مرد نگذارد پایهر چند که بر فراز این کهنه سرای گه سایه کرکس است و گه فرَ همای
سرتاسر این جهان اگر پیمائی با این همه سرگشته پای بر جائیزان روست که بند آز را افزائی دندانی کو که بندها را خائی
آن صبج که بر پنجره زد صبح نبود وان پنجره رخ به روشنائی نگشودهم چشم بدر ماند و کس از ره نرسید هم دل به طلب رفت و کس او را نربود
در شام سیاه راه و بیراه کدام در شهر سراب چشمه و چاه کدام؟گمراه کدام و مرد آگاه کدام ؟ شبتاب کدام و خرمن ماه کدام
دوری گذارندیم که هنجار نبود و یار به حکم عقل در کار نبودچون یوسف ملک را خریدار نبود تب کرد و بخفت گرچه بیمار نبود
آوراه کوه گشت از شهر ستوه روزی برسد ستوه آید از کوهآن را که درون تهی شد از مهر و شکوه نز خویش قرار باشدش نز انبوه
زان سیل که بر شیب دوان است بگو توفنده چو خشم آسمان است بگوشوینده زتستی رمان است بگو بر هم زن خواب ناکسان است بگو
آیند و روند و حکم گیرند بدست کاین دور به کام ماست از روز استلیکن چو بذیل عزل یابند نشست چون زاغ پشت گردد آن بلبل مست