آئینه که در حکم صدای جرس است گوید به سفر کرده که این دور بس استپايان سفر چرا نه دلخواه کس است چون زنــده "به یاد" این سر پــر هـوس است
روز از پی روز میرود و هر شب و روز ما غرّه که بر عمر سواریم هنوزدر پنجۀ بی قلب زمان دست آموز چون آهو کاینم دوان از پی یوز
بگذشت بهار و مهرگان گشت پدید دیگر باید زمهر بُگسست امیداکنون که درخت عمر لرزید چو بید باری بشنو نصیحت از موی سپید
از دور خزان امید برگیر بهار هر چند که بار میوه دارد بکنارچون باغ نماند میوه آید بچه کار کاین بار چو رفت برنگردد بُدو بار
نازیم بعدل مرگ کافزون بادا کاو یکسان بُرد خسرو فرهاداهر چند که خلق نا برابر زادا او وصلتِ خویش را برابر دادا
این خواب و خیال و وعده و هجر و وصال گردونه ی عمر می برد رو به زوالدر کام گذشته می خزد لحظه حال واینک مائیم و دخمه ای از مه و سال
گر داهی دهر و میر تدبیر شوی بیهوده بخود مناز چون پیر شویچون پیر شوی مخواه تا دیر شوی گر دیر شوی بسا که اکبیر شوی
پتیاره پیری از کران میاید لنگان لنگان عصا زنان میآیدآنگونه که این دشمن جان ميآید پس مرگ چو یار دلستان میاید
از مرگ خطا مبین که گر مرگ نبود بر شاخ درخت عمر یکبرگ نبودنه صولت حسن بود و نه دولت عشق آرایش باغ و زیب گلبرگ نبود
زودا باشد که روز بدرود رسد هر چند که دیر خوانیش زود رسدوان بود بسر منزل نابود رسد بادی وزد و بشمع بی دود رسد
گویند که از مرگ بتر هیچ نبود هم خوب تر از مرگ نیامد به وجودهم این وهم آن از آن چه باشد مقصود این راز مهیب ژرف را کس نگشود
آنگونه که زندگی روان است چو رود ریزنده بدریای زمان است چو روداندر در پی نیستی دوان است چو رود از نیست جوان جاودان است چو رود
دستی بطلب فراشتیم و رفتیم خطی بهوس نگاشتیم و رفتیمهشتیم هر آنچه داشتیم و رفتیم سر بر سر هم گذاشتیم و رفتیم
گز مرگ بداند که بهنگام آید به زان نبود ، نغز و دلارام آیدناگه خبر از شکستن جام آید چون یار بود بر لب بام آید
گویند که از مرگ بتر چیزی نیست هم خوب تر از مرگ دلاویزی نیستچه نیک و چه بد گریز آویزی نیست زیرا که از این سلیطه پرهیزی نسیت