هر کس که در این زمانه آبـی دارد دانــست که هر آب سرآبی دارد
ایران که به زلف خویش تابی دارد خود را به هزار اضطرابی دارد
ایران بهزار جلوه در کار آید گه دل بنشاط و گاه بیمار آید
او را که دو صد یار به بازار آید آن نیست که هر سفله خریدار آید
ایران بنهاد خود معما دارد بس معرکه نهان و پیدا دارد
هم کوه یخ است و نیز هم شعله تاک آتشـــــــــکده ای درون دریا دارد
آن دخت پری وار که ایران منست پیدا و نهان بر سر پیمان منست
هم نیست ولی نهفته در جان منست هم هست ولی دور زدامان منست
سر تا بقدم رنگ و نگاری جانا من پائيزم تو نوبهاری جانا
آن گوهر یکدانه که من میطلبم دانم داری نگو نداری جانا
بر بستر ناز آنکه خفته است تويي رویا بــدو زلــف نهفــته است تويـي
با مژه ره نیاز رفته است تويــــی وین راز نگو بکس نگفته است تويی
آبی طلبم سبوی بر دوش توام رازی شنوم حلقه درگوش توام
من گرد جهان جان جهان می جویم زان معتکف حریم آغوش توام
آن روز کجاست کایدم کام از تو بینم که شراب از من و جام از تو
وانگاه شکار از من و دام از تو افتادن طشت با من و بام از تو
زین سوی اگر نیم به آنسوی توام درخانه و لیک در کوی توام
چون آب روان رونده درجوی توام چون باد وزان وزنده در موی توام
از من مطلب که یار من باشی تو من پائيزم بهار من باشی تو
در رهگذری که گز مه استان باشد استاده در انتظار من باشی تو
آن یار که از یار سراغی دارد در گوشه ای از بهشت باغی دارددر رهگذر عمر چراغی دارد از نیک و بد دهر فراغی دارد
پرسان پرسان خرام تا شهر گزین در سایه زلف جای بگزین و نشیناین است مقام امن و این است یقین آن گمشده فردوس همین است همین
آن روز که تاریخ سیه پوش نبود آمیخته شرنگ با نوش نبودویرانه هزار در جهان بود و لیک بشکوه تر از خزائه شوش نبود
البرز ز برف کوه سیمین شده است تهران بهزار جلوه آذین شده استهر چند که چون دو روز دیگر گذرد بینی که همان عجوز پیشین شده است
البرز سترک و برف همتای حریر رفتند بخواب ناز چون شکر و شیرتهران اسیر خفته در درد و نفیر آلوده ابتذال و اندوه قیر
برف آمد و برنشست بر شاخ درخت وین شهر ملول گشت چون خانه بختگلبرگ هزار بوسه بارید به باغ بانوی هزار حجله بنشست بتخت