گفت و شنود از زندگي بگوئيم - بخش پنجم
فرهنگ جهانبخش: بخش ديگر سؤالات ما قدري جنبة خصوصي دارد و به مسائل شخصي مربوط ميشود. ولي البتّه درشناسايي شخصيّت و آثار شما بسيار مهّم است. از اين رو با اجازه از شما به عنوان اوّلين سؤال در اين زمينه ميخواهم به عنوان يك جوان بپُرسم وقتي كه به شما به عنوان يك خردمند و انديشمند پيش رفته در سنّ نگاه ميكنم، ميخواهم ببينم اگر شما قرار ميبود دوباره از جواني زندگي را آغاز نماييد، چگونه زندگي ميكرديد؟
اسلامي ندوشن: من خيال ميكنم كه اگر قرار بود دوباره به جواني برگردم همين گونه زندگي ميكردم كه كردهام، البتّه با تصحيح چند مورد غفلت يا وقت تَلَف كردن.
فرهنگ جهانبخش: آن چند مورد را اگر ميشود نام ببريد؟
اسلامي ندوشن: مثلاً اگر چنانچه بَرمي گشتم به دوراني كه مقداري سنجيدهتر ميانديشيدم، شايد به دانشكدة حقوق نميرفتم، دلم ميخواست قدري زيانهاي خارجي مثل آلماني، روسي، يا پهلوي و عربي ميخواندم. چيزهايي كه پايههاي فكري را محكمتر ميكند ميآموختم.
خوب، سه سال را در دانشكدة حقوق و چند سال در دادگستري، تلف كردم. البتّه آن موقع هم به كارهاي خودم ميپرداختم، امّا نوع ديگرش شايد بهتر ميتوانستم از وقت استفاده نمايم.
فريدة گلبو: آيا از زندگي خود راضي بودهايد؟
اسلامي ندوشن: بيش از اين سهم من نميشده. شايد قدري هم بيش از استحقاقم گرفتهام. دو چيز متضاد در من بوده است: بلند پروازي و قناعت . اين تركيب خوبي شد. نسبت به چيزهائي بلند پرواز بودم و حتّي كمال طلب؛ هميشه ميخواستم فراتر از آن چه در دسترسم بود بروم. برعكس، در مواردي قانع. آن چه به آنها بي اعتنا بودم، عبارت بود از خواستنيهاي رايج زندگي، چون پول، مقام و تعيّن و بُرو بياي اجتماعي. گرد اينها نگشتم. همواره بر زندگي مماس بودهام. گمان ميكنم كه اين بهترين نوعش باشد اگر افزون بر احتياج باشد، خلاقيّت روح را ميگيرد. كمتر از آن هم فاسد كننده است.
اعتراف ميكنم كه از ثروتمند شدن ميترسيدهام، هر چند كه استعداد آن را هم نداشتم. فكر ميكردم كه ثروت چيزي را ميدهد و چيزي را ميگيرد، كه آن چه را كه ميگيرد گران بهاتر است. درآمد خانوادة من از چند قطعه مِلك موروثي، اجازه داد كه بتوانم تحصيل خود را به پايان برم. بعد از آن همين چند قطعه مِلك فروخته شد و تبديل به خانهاي در تهران شد كه تنها دارايي من در جهان است.
پس از آن كه وارد زندگي شدم، حقوق ماهانهام پشتوانة معاشم قرار گرفت، همراه با مبلغي حقّ التأليف. هرگز در شركت يا مؤسسّه يا نشر يا خريد و فروشي مشاركت نداشتهام. نه توانائيش داشتم و نه تمايلش.
از آغاز زندگي حدّ خود را شناختم. استعداد و ظرفيّت خود را برآورد كردم. براي هيچ كار ديگري خلق نشده بودم و در هيچ اشتغالي رضايت خاطر نمييافتم، جز همان كاري كه پيشهام قرار گرفت، يعني درس دادن و قلم زدن . از بخت خود شُكرگُزارم كه گُذران زندگيم از اين راه تأمين گرديد.
من اين خوش اقبالي را داشتم كه بر وفق دل خواه خود زندگي كنم. در دوران بسيار پر نوسان و پر تلاطمي كه دورانم بود، نلغزيدم. به هر چه طلب كردم كم و بيش رسيدم، و بيش از آنش نطلبيدم. هر چه را كه دل خواهم بود كه بگويم و بنويسم، تا اندازهاي گفتم و نوشتم. هرگز آرزو نكردهام كه از كشور ديگري جز ايران ميبودم، و خوش بختي بزرگي براي خود ميدانستم كه زبانم فارسي است. بر هيچ مقام و موقعيّتي حسرت نخوردهام، هيچ ميزي بلندتر از ميزي كه در خانهام پشت آن مينشينم، نشناختهام. در جامعهاي كه ما در آن زندگي كرديم، ناهمواري امور ارزشها را ميآشفت. بنابراين ميبايست روي خطّ باريكي حركت كنم.
البتّه جوّ سياسي زمان بر وفق دل خواهم نبود، و غُصّه و كدورتي كه داشتم از اين بابت بود. از اين رو محيط كشور را به گونهاي نديدم كه بخواهم، وارد سياست عملي بشوم. ناظر بودم، ولي شريك نبودم. آن چه برايم مطرح بود عمق ايران بود و دل خوشيهاي خود را از آن ميگرفتم.
چون عمر كوتاه است، جز اين راهي نبود كه در همة زمينهها گزينش بكنم: كتاب، دوست، صَرف وقت... سعيم بر آن بوده كه بر سر آن چه ميانه حال، كم جوهر يا مشكوك است، توقّف نداشته باشم، حتّي به قيمت دشمن تراشي. با كساني كه ارزش اجتماعي يا عيار قابل قبول انساني نداشتند، رابطه برقرار نكردهام. اين حساب گري را كه چه كسي در زندگي به درد ميخورد و چه كسي نميخورد، به خود راه ندادهام. از بخت خود شكرگزارم كه در معرض آزمايش يا احتياجي قرار نگرفتم كه ناگريز به تملّق گويي بشوم، تصديق حرف مصلحتي بكنم، بر وفق مُراد شنونده سخن بگويم، تمجمج بكنم، به كسي به سبب مقامش احترام بگذارم، يا تعيّنهاي فاقد اخلاق چشمم را بگيرد.
اين را نميگويم براي آن كه بُعد مُنزّه طلبانه به خود ببندم، نه، از اين رو بود كه آن را به مصلحت خود نديدم. اين روش، آرامش خاطر بيشتري به من ميبخشيد. از تلخ كامي، نقش بازي و دو چهرگي معافم ميداشت؛ حالتي است كه چه بسا عدّهاي دشمن شناخته و ناشناخته برايم فراهم كرده باشد، ولي اعتنا نداشتهام. براي من مهم آن بوده كه مانند تك درخت قائم به خود بمانم.
اگر در زندگي چيزي به دست آوردهام، به اعتبار خودم بوده است. از دو چيز پرهيز داشتهام: يكي جلب نظر خواننده، يا حرف زدن بر وفق خوش آيند او، ديگري جلب عنايت ارباب قدرت.
فرهنگ جهانبخش: قبل از مسافرت به فرنگ، برداشتهاي شما از غرب چه بود؟
اسلامي ندوشن: برداشت من از غرب، برداشتي بود كه در آن زمان شيوع داشت. غرب به عنوان يك كانون پيش رفتگي و كانون هنرها و زيباييها شناخته ميشد، كه در جلد سوم روزها به آن اشاره كردهام و نميخواهم تكرار كنم. الان جوانهاي ما به نوع ديگري به اروپا و غرب نگاه ميكنند. بيشتر به عنوان جايي نگاه ميكنند كه امكانات درس خواندن و امكانات يافتن شغل و رسيدن به آزادي در آن است. در آن موقع اينها براي ما كمتر مطرح بود، بلكه يك دنياي وسيعي مينمود كه آمده بود و كشفهاي تازه كرده و پنجرههاي نو به روي دنيا گشوده بود: تئاتر، سينما، روزنامه، آزادي اجتماعي... اينها جاذبة غرب براي ما بود.
كاميار عابدي: بعد از اين كه با غرب و فرهنگِ غرب تماسِ نزديك پيدا كرديد، يا مسافرتهاي زيادي كه بعدها داشتيد، آيا اين تصوير عوض شد يا تكامل يافت؟
اسلامي ندوشن: خوب، همه چيز كهنه ميشود. آن شور و شوقي كه در شخص در آغاز يك مرحلة زندگي يا يك مرحلة فكري هست طبعاً كهنه ميشود و براي من اكثر زرق و برق اين مسئله منتفي شد. ديگر غرب يك بهشت موعود به نظرم نميآمد؛ امروز من به سنّ و وضعي رسيدهام كه اگر لازم باشد، بروم در اروپا يا آمريكا زندگي بكنم برايم كشش ندارد. ترجيح ميدهم كه در گوشهاي از ايران با كتاب هايم و عوالم خودم باشم تا اين كه بروم في المثل پاريس يا واشنگتن زندگي كنم. نظر بعديم را راجع به تمدّن و جامعة غرب در نوشتههاي متعدّد آوردهام، از جمله در «به دنبال سايه هماي» و جاهاي ديگر.
فرّخ اميرفريار: چه چيزي در غرب نيست كه شما حاضر به زندگي در آن جا نيستيد؟
اسلامي ندوشن: ريشه، اُنس. در آن جا احساسِ ريشه كن شُدگي از بنيادِ خود داريد. مانند درختي ميشويد كه آن را در گلدان زيبايي غرس كنند.
پيوستگي با خاك، با تاريخ. احساس آن كه اين سرزمين متعلّق به من است، غريبه و مهمان نيستم، مرا پاي بند ايران ميكند. براي اين كشور احساسِ حُرمت و تَرحُّم هر دو دارم. مانند كساني كه ميروند و بر سر گور عزيزشان مينشينند و نوعي تسلّي خاطر پيدا ميكنند.
فريدة گلبو: چه دوراني از زندگي تان براي شما پُر خاطره و خوش بوده است؟
اسلامي ندوشن: دوراني كه انسان جوانتر است و به آغاز زندگي پا ميگذارد. پُر از اميد و انتظار است و اين تصوّر را دارد كه زندگي آغوشِ گرمِ مُعطّر خود را به رويش گشوده. وقتي انسان خود جوان است، زندگي را جوان ميبيند.
فرهنگ جهانبخش: اوّلين نوشتهاي كه از شما چاپ شد، چه بود؟
اسلامي ندوشن: آن موقع هايي كه من در سال دوم يا سوم دبيرستان در يزد بودم قطعهاي فرستادم به مجّلة گلهاي رنگارنگ كه نشريّهاي ماهيانه بود. اين نخستين بود. بعدها شعرهاي من در مجّلة سخن چاپ شد كه نشر اثر يك فرد خيلي جوان در نشريّهاي چون سخنِ آن زمان نوعي احساس شاخصيّت به آدم ميبخشيد.
فرهنگ جهانبخش: پندارهاي شما در جواني نسبت به ايّام پيري چگونه بود؟ و اكنون كه در دوران پيش رفتگي سنّ به سَر ميبريد تا چه اندازه آن پندارها و تفكّرات را مطابق واقعيّتها و يا تخيّلات خود مييابيد؟
اسلامي ندوشن: هر جواني آرزوهايي دور و دراز دارد كه با واقعيّات زندگي دُرست در نميآيد. ما آرزوهايي داشتيم كه نتوانست عملي بشود. از جمله اين كه دوران اوج جواني من مصادف بود با يك دوران به نسبت آزاد كشور در زمان جنگ دوم، و بعد از جنگ تا رسيدن مصّدق، و ما در آن دوره فكر ميكرديم كه ايران در خطّ دُرستي افتاده كه جلو ميرود و ميتواند راه خودش را پيدا كرده باشد. ميتواند يك كشور آزاد و آباد براي مردمش باشد؛ اين آرزوهاي ما بود كه چون بعداً با زير و بمهاي زيادي روبرو شديم، ديديم كه نه، همه چيز آن قدرها هم خوش بينانه جلو نميرود و حوادث ممكن است جريانهاي ديگري به خود بگيرد.
فرهنگ جهانبخش: آن موقعها بيشتر تحت تأثير چه شخصيّتي بوديد؟
اسلامي ندوشن: تحت تأثير شايد چندان مفهوم نداشته باشد. اوايل آن سالها خواندن صادق هدايت به عنوان نويسندهاي نوآور، بيشتر براي ما مطرح بود. ولي من همة ادباي معروف را ميخواندم، و براي آنها احترام داشتم. هر كس جاي خود داشت.
فرهنگ جهانبخش: از معلّمهاي دبيرستان، از چه كسي بيشتر استفاده كرديد؟
اسلامي ندوشن: از معلّمها تنها كسي كه من از درسش استفاده كردم دكتر ذبيح اللّه صفا بود كه در سال ششم ادبي به ما تاريخ ادبيّات و انشاء درس ميداد. از كلاس ديگران بهرة چندان نگرفتم.
فرهنگ جهانبخش: به غير از كار خواندن و نوشتن و تدريس، چه تفريح هايي داريد؟
اسلامي ندوشن: دو چيز براي من ارزش داشت: يكي مقداري سروكار داشتن با طبيعت، روي بُردن به كوه و بيابان كه در يك دوراني خيلي زياد به آن ميپرداختم، ديگر مصاحبت با دوستان.
پيادهروي در دامنههاي البرز جُزوِ بزرگترين شاديهاي زندگي من بوده است. از آن نشاط و رويش يافتهام. شايد طيّ بيست سال (پيش از آن كه مشكل قلبي وادار به احتياطم بكند) نشد كه صُبحي روشن از خانه بيرون رفته باشم؛ هميشه، هفت روز هفته، در هواي گرگ و ميش. با چند تن از آشنايان راه كُله چال يا پلنگ چال (دركه) را در پيش ميگرفتيم. در دمدمة صبحگاهي دو ساعتي پياده روي بود، مانند عبادتي. در برگشت، زير آبشار يا در حوضچه آب ميگرفتيم (به غير از چهار ماه زمستان). بخار از تنمان برمي خاست، مانند آهن داغي كه در آبش فرو كنند. آن گاه به دوْ سرازير ميشديم. نشاط و نشئهاي وصفناپذير بود. هم آغوشي مهرآميز با طبيعت. نظير اين نشئه را تنها در لحظات خاصّي از زندگي ميتوان يافت.
چه ساعتي سرشارتر از صبح، بخصوص در اين نقطه از جهان، كه بشارت دهندة شفافّيت، پاكيزگي و گشايش است. صبح آسمانهاي بي ابر.
كاميار عابدي: شما بعد از اين كه از ندوشن بيرون آمديد و به فرنگ رفتيد و به ايران بازگشتيد، ارتباط خود را با روستا حفظ كرديد يا كمتر شد؟
اسلامي ندوشن: اينها را من در «روزها» نوشتهام. نزديكان، اكثراً يا فوت كردند يا پراكنده شدند؛ من تنها كسي را كه دارم، خواهرم است كه متأسفانه مريض است و ساكن يزد ميباشد. آخرين باري كه به ندوشن سر زدم نزديك به 5 سال پيش بود.
كاميار عابدي: چه احساسي داشتيد؟
اسلامي ندوشن: همه چيز عوض شده بود. تقريباً آن چه كه ما ديده بوديم و بچّگي ما در آن گذشته بود، عوض شده بود. نوع ساختمانها تغيير يافته و زياد شده. ده گسترش پيدا كرده، بطوري كه اگر الان من بروم راه خانة خودمان را گُم ميكنم.
فرخ اميرفريار: خانة شما هنوز هست؟
اسلامي ندوشن: نه، الان چند سالي هست كه ديگر نيست. من به «ده ندوشن» واگذار كردم تا كتابخانه بشود. خانه ای قدیمی بود که اگر تعمیر می شد جنبه تاریخی داشت و در حدود 100تا 120 سال عمر داشت.اكنون در كار آن است كه يك كتابخانه شود.
كاميار عابدي (به عنوان آخرين سؤال): خيليها دربارة شخصيّت شما جداي از نوشتههايتان چنين ميپندارند كه احساسات خودتان را كمتر بروز ميدهيد و بيشتر به عقل ميدان ميدهيد تا به احساس. شما اين را جزيي از شخصيّت تان ميدانيد، يا روشي است كه خود در زندگي برگزيدهايد ؟
اسلامي ندوشن: شايد بتوانم بگويم كه آن چيزي را كه آدم ندارد، بيشتر دنبالش ميگردد. كساني كه چنين استنباطي كردهاند چه بسا به اين دليل بوده كه من ذاتاً يك موجود پُر احساس هستم و درون من خود را ميكشاند به سوي چيز ديگري كه آنان نامش را عقل گذاردهاند. طبايع ميشود گفت كه بر دو دستهاند؛ گرايش احساسي، گرايش عقلاني. مَن جزو طبيعتهايي هستم كه گرايش احساسي دارند، ولي سعي ميكنم آن را تحت مهار داشته باشم، چون اصولاً به چيزي كه در زندگي خيلي معتقد هستم تعادل است.
تمامی حقوق این سایت متعلق به دکتر محمد علی اسلامی ندوشن میباشد.
طراحی و برنامه نویسی:
محمد ریاضی
،
مهدی ولیخانی